در انتظار خواب...
در انتظار خوابم و صد افسوس خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد ‚ پيچد سخت آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه اي در گيرد خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد بر بام يك ستاره سرگردان
نظرات شما عزیزان: