هیچکس جوانی بالهایم را ندید...
احساسم را به دستهای نانجيب قفسی تنگ دادند،
هيچ دستی برای گشودن درهای نا لطيف و سنگی قفس تنهايی هايم نبود،
هيچ كس نيامد كه جوانی بالهايم را ببيند و بگويد: تو هم حق پرواز داری.
احساسم را گم ميکنم تا نيازارم قلبی را
عشقم را ذره ذره به دست شب می سپارم
تا در تاريکی خود او و اشکهايم را پنهان کند،
ميدانی؛
هميشه وقتی چيزی را بينهايت دوست ميدارم
می فهمم که داشتنش آرزويی بيش نيست،
آن وقت است که قانع ميشوم ديگر هيچ نخواهم!
.
.
آنقدر آرام شکستم که هيچکس صدايش را نشنيد
نظرات شما عزیزان: