قفس تنهايي من
ميله هاي سرد قفس تنهايي
بالهاي پرنده ي شعرم را شکسته
و آخرين کورسوي حيات را
در لاشه ي خونين آن مي کشد
ديوارهاي بلند ماتم
با سايه هاي دردي که حکايت از سالها دارد
گرداگرد پيکر زخم خورده ام را گرفته
و صداي زوزه ي شغالان اندوه
از وراي اين ديوارهاي ستبر
گوش جانم را
به شنيدن نجواهاي سرد ياس وا ميدارد
در هنگام هجرت خورشيد از آسمان
و در هنگاميکه ديو شب
از پشت پرده ي خونين افق سر برون مي آورد
و هنگاميکه شهر همچون ديار طاعونيان
در چنگال سرد سکوت اسير است
بستر سرد تنهائيم را
و بستر سرد بي کسيم را
دنیایی ازحسرت دربر ميگيرد...
نظرات شما عزیزان: